جولائیان



دکتر محمدرضا سنگری عضو هیئت علمی بنیاد دعبل در واکنش به حکایت‌گویی اخیر محمود کریمی در صدا و سیما در صفحه اینستاگرام خود نوشت:

 

آنچه در حرم رضوی و حکایت‌گویی آقای محمود کریمی اتفاق افتاد ـ فارغ از دیدگاه‌های موافق و مخالف ـ پرسش‌هایی را پیش روی ما قرار می‌دهد که به ویژه اهالی ذاکرین و مداحین باید به آنها پاسخ دهند.

۱. آیا درست است در جای جای دعا، مداح و ذاکر، دعا را رها کنند و به نوحه‌خوانی و مرثیه و حکایت‌گویی بپردازند؟ آیا استفاده از چاشنی‌های گریه‌انگیز حتی از شهدا، میانه دعا رواست؟

۲. آیا آن سوی این چاشنی‌ها این نکته به ذهن نمی‌رسد که دعا خود توان حال بخشیدن ندارد» و باید از مستمسک‌های دیگری بهره گرفت تا مستمعان را به اشک و گریه رساند.

۳. آیا این گسست‌های میان دعا و استفاده از این حربه‌ها نوعی بدعت و حتی نوعی اهانت به دعا نیست؟ آیا دعا ناتوان از حال بخشیدن است یا خود مداح؟ اصلاً‌ گسستن و فاصله از دعا و دوباره پیوستن با مضامین به هم پیوسته دعا و روح دعا ناسازگار نیست؟

۴. حریم و ساحت دعا چه استامات و بایسته‌هایی دارد؟ آیا حق داریم مناجات و دعا را پاره پاره و ارباً اربا (به تعبیر خود دوستان مداح) عرضه کنیم؟ خدا می‌داند اگر ذاکر و مداح و مناجات‌خوان دعا را بفهمد و خود با مضامین دعا همراه و یگانه شود به هیچ محمل دیگر برای گریاندن نیاز نیست. 

۵. دوستان مداح و ذاکر همواره اعلام می‌کنند در این مجالس مولا صاحب‌امان(عج) یا مادرش فاطمه زهرا(س) حضور دارد، واقعاً اگر حضورشان را احساس می‌کنیم در محضر آنان از این دست حکایات و چاشنی‌ها بهره می‌گیریم؟ آیا این حکایات وهن به ساحت مقدس اهل‌بیت نیست؟

۶. یک بار مثال زدم و گفتم جلوی مادر شهید حججی هیچ مداحی حاضر نیست کیفیت و جزئیات جدا کردن سر فرزندش را گزارش کند. اگر معتقدید در این مجالس مادر اباعبدالله(ع) است، چطور به خود اجازه می‌دهید به توصیف و ترسیم جزء به جزء جدا کردن سر اباعبدالله بپردازید؟

شیوه ذاکران و مداحان فهیم مجلس‌شناس را فراموش نکنیم. هر چه بود، درد آورد و دریغ، رویدادی تازه نبود. پیش از این و بیش از این، این ماجراها را نگریسته و گریسته‌ایم. خدا رحم کند.»

منبع: سلام دزفول


وقتی نخستین پایه های مسجدی بر تقوا بنا شود؛ وقتی صدق و خلوص، سنگ بنای محراب و دیوارهای عبادتگاهی الهی شود،‌تنفس در فضای آن جان را می پروردو روح را به معراج می بردو قلب را به ضیافت نور و معنویت می برد و مسجد کجبافان چنین مسجدی است.

اگر چشم ها به ملکوت راه یابند،‌پرواز ملائکه الله را در حریم این مسجد ادراک می کنند و اگر شامّه ها به سمت غیب، روزنه ای بیابند بوی خوش بهشت را که هماره در این مسجد می وزد استشمام خواهند کرد.

مسجد کجبافان مسجدی معمولی نیست و تنها به اعتبار خوابگاه دو عارف صادق، دو یار و صحابیی مولانا صاحب امان (عج) نیست که شوکت و شکوه و قداست یافته است. ده ها سالک الی الله و جان پاکیزه و تیّب در این مسجد خفته اند و هزاران عابد زاهد و قاری قرآن و محبوب گمنام الهی در گوشه گوشه ی این مسجد اشک ریخته اند و زمزمه کرده اند و تهجد ورزیده و سَر ارادت بر آستان حق نهاده اند.

اگر گوش شهودی و چشمی غیب نگر و جانی شسته از غبار تعلقات در این مسجد گام بگذارد، از در و دیوار آن یا سبّوح و یا قدوس می شنود.

تلاوت دلنشین آیات قرآن پرده های قلبش را می لرزاند و مناجات و نیایش بالی از طمانینه و س به لحظه هایش می بخشد.

در اینجا روزی سربازی پاک، پارسا و پاکباز که نمی دانیم اینک در کدام گوشه ی مسجد مدفون است نماز گزارده است؛ روزگاری مرحوم محمدعلی جولا ( بافنده ) در کنار مسجد و گاه در مسجد ملجا و پناه دردمندان و درماندگان و هدایتگر مشتاقان معرفت و محبت اهل بیت (ع) ، بوده است.

فراموش نمی کنم کودکی

وقتی نخستین پایه های مسجدی بر تقوا بنا شود؛ وقتی صدق و خلوص، سنگ بنای محراب و دیوارهای عبادتگاهی الهی شود،‌تنفس در فضای آن جان را می پروردو روح را به معراج می بردو قلب را به ضیافت نور و معنویت می برد و مسجد کجبافان چنین مسجدی است.

اگر چشم ها به ملکوت راه یابند،‌پرواز ملائکه الله را در حریم این مسجد ادراک می کنند و اگر شامّه ها به سمت غیب، روزنه ای بیابند بوی خوش بهشت را که هماره در این مسجد می وزد استشمام خواهند کرد.

مسجد کجبافان مسجدی معمولی نیست و تنها به اعتبار خوابگاه دو عارف صادق، دو یار و صحابیی مولانا صاحب امان (عج) نیست که شوکت و شکوه و قداست یافته است. ده ها سالک الی الله و جان پاکیزه و تیّب در این مسجد خفته اند و هزاران عابد زاهد و قاری قرآن و محبوب گمنام الهی در گوشه گوشه ی این مسجد اشک ریخته اند و زمزمه کرده اند و تهجد ورزیده و سَر ارادت بر آستان حق نهاده اند.

اگر گوش شهودی و چشمی غیب نگر و جانی شسته از غبار تعلقات در این مسجد گام بگذارد، از در و دیوار آن یا سبّوح و یا قدوس می شنود.

تلاوت دلنشین آیات قرآن پرده های قلبش را می لرزاند و مناجات و نیایش بالی از طمانینه و س به لحظه هایش می بخشد.

در اینجا روزی سربازی پاک، پارسا و پاکباز که نمی دانیم اینک در کدام گوشه ی مسجد مدفون است نماز گزارده است؛ روزگاری مرحوم محمدعلی جولا ( بافنده ) در کنار مسجد و گاه در مسجد ملجا و پناه دردمندان و درماندگان و هدایتگر مشتاقان معرفت و محبت اهل بیت (ع) ، بوده است.

فراموش نمی کنم کودکی ده یازده ساله بودم که غروب، مشتاقانه به این مسجد می آمدم تا نماز بگزارم و در حلقه قرائت قرآن مرحوم مغفور، قرآن آشنای متعبّد و متهجّد ملّا دلدار، درس قرآن بیاموزم، مغازه مرحوم عمویم که هم اکنون  نیز هست کنار مسجد بود. پیش از آن نیز چند سال کودکی ام شاید چهار پنج سالگی در کنار همین مسجد گذشته بود. یک بار، مغازه باریک و تاریکی که درست در کنار مزار دو سرباز امام زمان (عج) سرباز گمنام و ملامحمدعلی _ در صبحگاه مهمان کسی بود که اشک ریزان آمده بود و می گفت: دیشب ملامحمدعلی را در خواب دیدم و فرمود: اطراف من آلوده است پاکیزه اش کنید. حرمت مسجد و اطراف آن را نگه دارید و من که سخت اندوه زده و دل گرفته شده بودم به جست و جوی جاروبی پرداختم تا سهمی کوچک در پاکیزگی این مکان طیب و قدسی داشته باشم.

گاه می دیدم کسانی می آمدند که چهره ای غریب وناشناخته داشتند و ساعت ها در گوشه ی مسجد به عبادت و زمزمه می پرداختند و بعد ها فهمیدم که از دور دست ها می آیند و برخی همشهریان همان تاجر تبریزی بودند که دست و نفس شفابخش ملامحمدعلی به اشارت مولا صاحب امان (عج) در مسجد سهله در کوفه، او را صاحب فرزند ساخته بود؛ همان مرد تبریزی که در نجف از حضرت ولیعصر ( عج ) فرزند خواسته بود و مولا او را به دزفول حوالت داده بود تا لطف کریمانه و جان کرامت خیز و برکت ریز ملا محمدعلی گره از کارش بگشاید و گشود.

من خود از این مسجد بهره ها برده ام و فیض ها اندوخته ام و کرامت ها دیده ام که اینک سر گفتن آن نیست اما بارها در تنگناها وقتی در هنگام تصمیم برای نگارش های عاشورایی داشته ام، از باطن همین دو عزیز عاشورا آشنای مهدوی، طلب همت و کمک کرده ام، بسیار گره گشا اند و راه ها نموده اند و مددکار بوده اند.

و البته این زمانی دریافتنی است که به اشتیاق و نیاز در آمیزد و از قلبی روشن برخیزد.

ده – یازده ساله بودم که غروب، مشتاقانه به این مسجد می آمدم تا نماز بگزارم و در حلقه قرائت قرآن مرحوم مغفور، قرآن آشنای متعبّد و متهجّد ملّا دلدار، درس قرآن بیاموزم، مغازه مرحوم عمویم که هم اکنون  نیز هست کنار مسجد بود. پیش از آن نیز چند سال کودکی ام شاید چهار پنج سالگی در کنار همین مسجد گذشته بود. یک بار، مغازه باریک و تاریکی که درست در کنار مزار دو سرباز امام زمان (عج) سرباز گمنام و ملامحمدعلی _ در صبحگاه مهمان کسی بود که اشک ریزان آمده بود و می گفت: دیشب ملامحمدعلی را در خواب دیدم و فرمود: اطراف من آلوده است پاکیزه اش کنید. حرمت مسجد و اطراف آن را نگه دارید و من که سخت اندوه زده و دل گرفته شده بودم به جست و جوی جاروبی پرداختم تا سهمی کوچک در پاکیزگی این مکان طیب و قدسی داشته باشم.

گاه می دیدم کسانی می آمدند که چهره ای غریب وناشناخته داشتند و ساعت ها در گوشه ی مسجد به عبادت و زمزمه می پرداختند و بعد ها فهمیدم که از دور دست ها می آیند و برخی همشهریان همان تاجر تبریزی بودند که دست و نفس شفابخش ملامحمدعلی به اشارت مولا صاحب امان (عج) در مسجد سهله در کوفه، او را صاحب فرزند ساخته بود؛ همان مرد تبریزی که در نجف از حضرت ولیعصر ( عج ) فرزند خواسته بود و مولا او را به دزفول حوالت داده بود تا لطف کریمانه و جان کرامت خیز و برکت ریز ملا محمدعلی گره از کارش بگشاید و گشود.

من خود از این مسجد بهره ها برده ام و فیض ها اندوخته ام و کرامت ها دیده ام که اینک سر گفتن آن نیست اما بارها در تنگناها وقتی در هنگام تصمیم برای نگارش های عاشورایی داشته ام، از باطن همین دو عزیز عاشورا آشنای مهدوی، طلب همت و کمک کرده ام، بسیار گره گشا اند و راه ها نموده اند و مددکار بوده اند.

منبع : سلام دزفول

دزفول افرادی چون ستارگان تابان داشته ، مردانی عارف و مقدس و زاهد متقّی مانند سید کاشف و مولا علیخان قاری و حاج شیخ سلیمان و سید محمد علی نجفی و   محمد علی جولا و مانند اینان هم تربیت کرده است .

شما اگر در این مطلبی که از نظرتان می‏گذرد دقت و تأملی فرمائید به بلندی و علّو درجه‏ ی ملا محمد علی جولای دزفولی پی‏خواهید برد . او داستانی دارد که در بیست و چهار سال قبل ، در دزفول از ثقاب یدانشمندان آن شهر شنیده‏ام و بعد در کتاب الشمس الطالعه » و کتاب شرح زندگی شیخ انصاری » دیده‏ ام ، آنها نقل می‏کرده ‏اند : آقای حاج  محمد حسین تبریزی » که از تجّار محترم تبریز بوده و فرزندی نداشته و آنچه از وسایل مادّی از قبیل دارو و دوا برایش ممکن بوده استفاده کرده و بازهم دارای فرزندی نشده می‏گوید : من به نجف اشرف مشرّف شدم و برای قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به امام زمان » علیه السلام گردیدم ، شب در عالم مکاشفه دیدم، که آقای بزرگواری به من فرمودند :

برو دزفول نزد محمدعلی جولاگر » ( بافنده) تا حاجتت برآورده شود . من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقیق کردم ، به من او را نشان دادند وقتی او را دیدم ، از او خوشم آمد زیرا او مرد فقیر روشن ضمیری بود ، مغازه‏ی کوچکی داشت و مشغول کرباس بافی بود. به او سلام کردم ، او گفت : علیک السّلام آقای حاج محمدحسین حاجتت برآورده شد ، من از آنکه هم اسم مرا می‏دانست و هم گفت : حاجتت برآورده شده تعجب کردم و از او تقاضا نمودم ، که شب را خدمتش بمانم.

گفت : مانعی ندارد .

من وارد دکان کوچک او شدم ، موقع مغرب ، اذان گفت و نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم ، مختصری که از شب گذشت ، سفره‏ای را پهن کرد، مقداری نان جو در آن سفره بود و مقداری هم ماست آورد ، با هم شام خوردیم .

من و او همانجا خوابیدیم ، صبح برخاست و نماز صبح را خواندیم و مختصری تعقیب خواند و دوباره مشغول کرباس بافی خود شد .

به او گفتم : من که خدمت شما رسیده‏ام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید که برآورده شد ، دومی این است که شما چه عملی انجام داده‏اید ، که به این مقام رسیده‏اید؟

امام (علیه السلام) » مرا به شما حواله می‏دهد !!

از اسم و لقب من اطّلاع دارید !!

گفت : ای‌ آقا ، این چه سؤالی است که می‏کنی؟! حاجتت برآورده شده ، راهت را بگیر و برو.

گفتم : من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی ، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگویی و بدان تا آن را نگویی نخواهم رفت.

گفت : من در همین محل مشغول همین کسب بودم ، در مقابل این دکان یک نفر از اعضای دولت بود ، او بسیار مرد ستمگری بود .

سربازی از او و خانه اش نگهداری می‌کرد ، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت : شما برای خودتان از کجا غذا تهیه می‌کنید؟

من به او گفتم : سالی صد من جو و گندم می‌‌خرم ، آرد می‌کنم ، و نان می‌پزم و می‌خورم ، زن و فرزندی هم ندارم .

گفت : من در اینجا مستحفظم و دوست ندارم ، از غذای این ظالم که حرام است بخورم ، اگر برای تو مانعی ندارد صد من جو هم برای من تهیه کن و روزی دو قرص نان برای من درست کن ، متشکر خواهم بود.

من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من می‌گرفت  و می‌رفت ، یک روز که نان را تهیه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولی او نیامد . رفتم و از احوالش جویا شدم . گفتند : مریض است ! به عیادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد ، برایش طبیب ببرم . گفت : لازم نیست من باید  امشب بمیرم نصفه های شب وقتی من مُردم کسی می‌آید و به تو خبر مرگم را می‌دهد ، تو بیا اینجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آرد هم مال تو باشد ، من خواستم شب در کنارش بمانم ، به من اجازه نداد ، من به دکان آمدم .

 نصفه های شب متوجه شدم ، که کسی در دکانم را می‌زند و می‌گوید : محمد علی بیا بیرون ، من بیرون آمدم ، مردی را دیدم که او را نمی‌شناختم ، با هم به مسجد رفتیم دیدم ، آن سرباز از دنیا رفته و جنازه ‌اش آنجا است دو نفر کنار جنازه‌اش ایستاده‌اند.

به من گفتند : بیا کمک کن ، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم . بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم .

سپس من به دکان برگشتم . چند شب بعد ، باز در دکان را زدند ، من از دکان بیرون آمدم دیدم ، یک نفر آمده و می‌گوید : آقا تو را می‌خواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم ! من اطاعت کردم و با او رفتم ، به بیابانی رسیدیم که فوق العاده روشن بود مثل شبهای چهاردهم ماه با اینکه آخر ماه بود و من از این جهت تعجب می‌کردم . پس از چند لحظه ، به صحرای لور (که شمال دزفول واقع شده) رسیدیم ، از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشسته‌اند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است ، در میان آنهایی که نشسته بودند یک نفر خیلی با عظمت بود ، من دانستم که او حضرت صاحب امان(عج) » است ترس و هول عجیبی مرا گرفته بود و بدنم می‌لرزید . مردی که به دنبال من آمده بود ، گفت : قدری جلوتر برو ، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم . آن کس که خدمت آقایان ایستاده بود ، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقداری جلوتر رفتم .

حضرت بقیه الله  (عجل الله تعالی فرجه الشریف) » به یکی از آن افراد فرمودند : منصب سرباز را به خاطر خدمتی که به شیعه‏ی ما کرده به او بده .

عرض کردم : من کاسب و بافنده‏ام چگونه می‏توانم سرباز باشم (خیال می‏کردم مرا به جای سرباز مرحوم می‏خواهند نگهبان منزل آن مرد کنند )

آقا با تبسّمی فرمودند : ما می‏خواهیم منصب او را به تو بدهیم ، من هم باز حرف خودم را تکرار کردم .

باز فرمودند : ما می‏خواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه سرباز باشی برو و تو به جای او خواهی بود.

من تنها برگشتم ، ولی در مراجعت هوا خیلی تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت صاحب امان(عج) » به من می‏رسد و با آن حضرت ارتباط دارم که منجمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند1 .

                             

  1 . تشرف ملا محمد علی جولای دزفولی در کتاب های زیر نقل شده است :

کتاب شخصیت شیخ انصاری تألیف آیت الله حاج شیخ مرتضی انصاری نوادة  شیخ اعظم از صفحة 52 الی 55

کتاب ملاقات با امام زمان (عج) تألیف حاج سیّد حسن ابطحی ، صفحه 275 تا 280

کتاب برکات حضرت ولی عصر (عج)- تألیف آقای سید جواد معلم


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گیتی آرا ایرانیان دلبرانه مینویسم....دلبرانه بخوان خبرهای روز مجله اینترنتی مروارید روستای بردی فروشگاه اینترنتی سنگ دانلود رایگان آهنگ با لینک مستقیم به صفحه کاریابی شهرک صنعتی مرتضی گرد خوش آمدید خرید محصولات زناشویی اصل در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب!